معنی کلاه مردانه لبه دار

لغت نامه دهخدا

لبه دار

لبه دار. [ل َ ب َ / ب ِ] (نف مرکب) دارای لبه. بالبه.
- کلاه لبه دار، دارای آفتاب گردان.


لبه

لبه. [ل َ ب َ / ب ِ] (اِ) تیزنا. تیزه. دَم.حدّ. لب. دَمه. حرف. طرف برنده ٔ کارد و امثال آن.
- لبه از ظرفی یا جامه ای یا دیواری و غیره، کنار. حاشیه. طرف و جانب آن.
- لبه ٔ شمشیر، تیزنای آن.
|| آفتاب گردان (در کلاه):
دوخته بر طرف کلاهش لبه
وان لبه بر شکل مه یکشبه.
ایرج میرزا.
- لبه دادن (ظرف) و لبه ندادن آن. رجوع به لب دادن شود.


مردانه

مردانه. [م َ ن َ / ن ِ](ص نسبی، ق مرکب) خاص مردان. درخور مردان:
حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود.
مولوی.
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست.
صائب.
|| متعلق به مردان. برای مردان. مخصوص به مردان: کفش مردانه، حمام مردانه، لباس مردانه.
|| چون مردان. به شیوه ٔ مردان. با همت و پشتکار مردان. مردوار:
مور که مردانه صفی می کشد
از پی فردا علفی می کشد.
نظامی.
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانه رو.
سعدی(کلیات چ امیرکبیر ص 264).
|| شجاع. دلیر. نیو. متهور. بی باک. بنیرو: کیومرث را پسری بود همچو او مردانه پشنگ نام.(ترجمه ٔ طبری بلعمی). مسلمه روی به بطال بن عمرو کرد و اندرهمه سپاه اسلام از او مردانه تر کس نبود.(ترجمه ٔ طبری بلعمی). این کیکاوس سپاه سالاری بود نام او رستم بن دستان و این رستم مردی بود که از جهان از او مردانه تر نبود و مهتر سیستان بود.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ز گردان دلیران ده و دو هزار
سواران مردانه در کارزار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به فرزانگان
بدان نامداران و مردانگان.
فردوسی.
تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین.
فرخی.
ایا به بزمگه آراسته ز صد حاتم
ایا به معرکه مردانه تر ز صد سهراب.
فرخی.
غلامی چند گردنکش مردانه داشت.(تاریخ بیهقی ص 408). صد فیل با هزار سوار مردانه مبارز به کنار دریا فرستاد.(اسکندرنامه ٔ خطی). و بهرام مردی مردانه بود و از ایران بود.(اسکندرنامه ٔ خطی). و مردی بوده است با رای و داهی و مردانه واو بود کی قصد بیت المقدس کرد.(فارسنامه ابن بلخی ص 48). هر یک مردی را از خویشان خویش اختیار کنید که به سلاحداری بباید بشرط آنکه مردانه باشد و یک مرد که جنیبت کشد و هم مردانه باشد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67). با آنکه عاقل و عالم و مردانه بود رغبت به پادشاهی نکرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54). این بهرام جور پرورش به عرب یافت... و سخت مردانه و نیکو سیرت بود.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 22). این پادشاهزادگان را کی بگرفته ام مردانی اند سخت مردانه و ارجمند و دانا و از ایشان می ترسم.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57). و این اردشیر سخت عاقل و شجاع و مردانه بود.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 60). ولید سخت چابک سوار بود و مردانه و صاحب قوت.(مجمل التواریخ). مردی درشت و مردانه بود.(مجمل التواریخ).
سلطان الب ارسلان مردی سهمگن و مردانه بود.(راحهالصدور).
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مردکار.
نظامی.
غلامان مردانه دارد بسی
نبیند ولی روی او هر کسی.
نظامی.
گه نا امیدی بجان باز کوش
که مردانه را کس نمالید گوش.
نظامی.
من نمی گویم سمندرباش یا پروانه باش
چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش.
مرتضی قلی خان شاملو(از تذکره نصرآبادی ص 27).
|| چست. چابک. دلیر. ماهر:
گرفتم که مردانه ای در شنا
برهنه توانی زدن دست و پا.
سعدی.
او را از خواص و بطانه جاسوس مردانه در پی دشمن روان بودی.(ترجمه محاسن اصفهان ص 95). || مرد:
از کشتن ما ترا چه خیزد
مردانه ز مرد خون نریزد.
نظامی.
و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد.(تاریخ قم ص 290). || شجاعانه. دلیرانه. با شجاعت از روی مردی:
از این نکوتر و مردانه تر فراوان کرد
به پای قلعه ٔ غور و به کوه غرجستان.
فرخی.
یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد... و یارانش حصار را بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود.(تاریخ بیهقی ص 109).
منصوروار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست.
؟

فرهنگ فارسی هوشیار

لبه دار

(صفت) آنچه که دارای لبه و کناره باشد. یا کلاه لبه دار. کلاهی که دارای آفتاب گردانست.


مردانه

‎ منسوب و مربوط به مردان: حمام مردانه، دلیر شجاع: و اگر مردی را فرستد که دلیر بود و مردانه و آداب سواری نیک داند و مبارز بود سخت صواب باشد، مانند مردان، شجاعانه: ای باخته گوی هنر وساخته تدبیر ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد. (معزی)


لبه پهن

آنچه دارای لبه و کناره ای پهن باشد: کلاه لبه پهن.


کلاه

(اسم) پوششی که از پوست پارچه مقوا و غیره دوزند و بر سر گذارند: (الب ارسلان. . . کلاه دراز بر سر نهادی. . . ) توضیح: تا زمان ناصر الدین شاه قاجار طبقات عالی و متوسط کلاهها ی بسیار بلند از پوستها ی بخار او سمرقند ببها ی گزاف. میخریدند. ناصر الدین شاه دستور داد همه ایرانیان کلاه کوتاه بسر نهند. عباس فروغی درین باب گفته: (کلاه سر و قدان بس که سر بلندی کرد بحکم شاه جهان کرده اند کوتاهش) . (الماثر و الاثار) هم در زمان ناصر الدین شاه کلاه ماهوت مشکی که در کمال ظرافت و لطافت در همه ایران دوخته میشود و چون کم خرج بالا نشین است: تمام ملت بقبول تام تلقی کرده اند. رواج یافت. در زمان رضا شاه پهلوی نخست کلاه پهلوی و سپس کلاه اروپایی (شاپو) متداول گردید. یا ترکیبات اسمی: کلاه اروپا یی یا کلاه بارانی. کلاهی که در روز بارانی بر سر گذارند و سابق بیشتر آنرا از سقرلات میساختند: (همان که ابر عتابش چو فتنه بار شود جهان ز حفظ تو جوید کلاه بارانی) . (عرفی) یا کلاه بوقی. کلاهی که بشکل بوق و نوک تیز است. یا کلاه پوستی. کلاهی که از پوست بره ساخته باشند. یا کلاه پهلوی. کلاه لبه دار که در زمان رضا شاه پهلوی مدتی در ایران معمول بود تا در 1314 ه ش. کلاه اروپایی (شاپو) بجای آن رایج گردید. یا کلاه تتاری تتری. کلاهی که تاتار و مغول بر سر میگذاشتند: (حاجت بکلاه بر کی داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار خ) (گلستان) یا کلاه تخته. یا کلاه چرخ. آفتاب. یا کلاه دو شاخ. کلاهی دو شاخه و آن بمنزله اجازه مخصوص بوده است که مانند امتیاز بکسی که دارای رتبه مهم و الیگری یا دهقانی یا سپاهیگر ی بوده میدادند. یا کلاه زرین. زرین کلاه شعاع آفتاب: (شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید بفراشت زرین کلاه) . یا کلاه زمین. آفتاب، ماه، سماروغ یا کلاه زنگله. کلاه چوبین که زنگله ها بدان بندند و بر سر گناهکار ان گذارند تا رسوا شوند: (مباد محتسب طبع بهر رسوایی کلاه زنگله هجو بر نهد بسرت) . (شرف الدین شفائی) یا کلاه سلیمان. در داستانها آمده کلاه سلیمان را هر کس بر سر میگذاشت از نظر ها غایب میشد (در داستان امیر حمزه آمده که عمر و عیار آنرا بر سر میگذاشت) : (از ضعف تن نهان شوم از دیده چون حباب عریان شدن کلاه سلیمانی من است) . (طاهر وحید) یا کلاه سلیمانی: (مرا کرد پنهان بهر انجمن کلاه سلیمانی ضعف من) . (طاهر وحید) یا کلاه سموری. کلاهی که از پوست سمور سازند: (از جمله شبی در خواب دید که شمشیری در میان و کلاه سموری در سر دارد) . یا کلاه شب. کلاهی که در شب بر سر گذارند. یا کلاه شب پوش. کلاهی که در شب بر سر گذارند: (سرم زمی چو شود گرم پادشاه خودم چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم) . (محمد قلی سلیم) یا کلاه شرعی. حیله ای که ظاهرا مطابق موازین شرعی باشد. یا کلاه فرنگی. کلاه اروپایی کلاه تمام لبه شاپو. یا کلاه گاهگاهی (گهگهی) . نوعی کلاه که فقرا بر سر دارند: (میتواند گاه گاه از لذت دنیا گذشت هر که همت را کلاه گاهگاهی میکند) . (سالک قزوینی) یا کلاه لگنی. کلاه فرنگی شاپو. یا کلاه ملک. پادشاه. یا کلاه نظامی. کلاهی که نظامیان بر سر گذارند. یا کلاه نمد: (بخاک کوی تو ای قبله سرافراز ان خ بسر کلاه نمد دیده ایم افسر را) . (شوکت بخاری) یا کلاه نمدی. کلاهی که از نمد ساخته باشند: (در این منزل حسین بیک را در کسوت شبانان نمد پوش و کلاه نمدی بر سر سواییی که کس مبیناد خ آوردند) . یا ترکیبات فعلی: بلند کلاه گشتن. سرافراز شدن مفتخر گشتن: (بدو داده بد دختری ارجمند کلاهش بقیدافه گشته بلند) . یا چیزی را زیر کلاه داشتن. آنرا مخفی کردن: (دین بزیر کلاه داری تو زان هوای گناه داری تو) . (حدیقه) یا قاضی بودن کلاه. از روی وجدان و انصاف قضاوت کردن: (طلاق دادن دنیا اگر ترا هوس است کلاه قاضی و دل در برت گواه بس است) . (طاهر وحید) یا رقصیدن کلاه کسی در هوا. بسیار شادی نمودن کلاه خود را باسمان انداختن: (خور از شادی که شد فراش راهش هنوز اندر هوا رقصد کلاهش) . (زلالی) یا کج کردن کلاه. یا کج نهادن کلاه. یا کلاه احمد را بر سر محمود گذاشتن (نهادن) . از معامله اموال دیگران زندگی گذراندن بجهت فقر: (دی بفلاکت بدست تو به فتادم بر سر شنبه کلاه جمعه نهادم) . (واله هروی) یا کلاه ار بهر کسی دوختن. بفکر مساعدت وی بودن خیر او را اندیشیدن. یا کلاه اش پشم ندارد. یا کلاه برای کسی دوختن. یا کلاه از سر کسی بر داشتن. چون کسی مژده آرد پیش از آنکه بگوش مخاطب کشد کلاهش از سر بر دارد و تا مژدگانی نگیرد خبر خوش را نگوید: (چنان بفال مبارک شدست دیدن گرگ که سگ بمژده کلاه از سر شبان بر داشت) . (آقارهی شاپور)، تفحص و پرسش احوال کسی کردن: (نمی بینی ز سوز عشق جز دور پریشانی برنگ شمع برداری اگر از سر کلاه من) . (طاهر وحید)، چون شخص از دیگری آزرده باشد و دستش بدو نرسد او را گویند: چه میگویی کلاهش را بردار: (ای مور باین اندام سر خیل سیلمانی دیگر چه ازو خواهی بردار کلاهش را) . (محمد قلی سلیم)، یا کلاه از سر کسی ربودن. (ورنه اقلیم فلک شکرانه این مژده را مسرعان عالم علوی بر سم مژده خواه) (میگشایند از بر افلاک فیروزی قبا میربایند از سر خورشید یاقوتی کلاه) . (سلمان ساوجی) یا کلاه اش پشم ندارد. کاری از دستش ساخته نیست. یا کلاه بر آسمان افکندن (انداختن) . بسیار شاد شدن: (بموی و روی تو کردیم ماه را نسبت کلاه خویش ز شادی بر آسمان انداخت) . (سنجر کاشی) یا کلاه بر زمین زدن. افکندن کلاه بر زمین: (هم باد بر آب آستین زد هم آب کلاه بر زمین زد) . (ابوالفیض فیاضی) یا کلا بر سر زدن. کلاه بر سر نهادن: (زده بر سر از جعد پرچم کلاه چو بر قله کوه ابر سیاه) . (نظامی) یا کلاه بر سر کسی گذاشتن (نهادن) . سر وی را بکلاه پوشاندن، بزرگ کردن وی را کاری بدو دادن: (قطره باران ازو بر روی آبی کی چکید کو کلاهی بر سرش ننهاد خالی از حباب ک) (انوری)، رسوا کردن، گول زدن فریفتن (با ربودن پول و مال وی) . یا کلاه بر فلک انداختن. یا کلاه بر هوا افکندن (انداختن) . بسیار شاد شدن: (بر هوا می افکند نسرین کلاه از ابتهاج لب نمی آید فراهم غنچه را از ابتسام) . (سلمان ساوجی) یا کلاه خود را به آسمان انداختن. بسیار خوشحال شد، افتخار کردن بکاری. یا کلاه خود (خویش) را قاضی کردن. از روی وجدان قضاوت کردن: (در مستقبل تلافی ماضی کن خود را نه خدای خویش را راضی کن) (عمامه بسر به است یا تخته کلاه قاضی خ تو کلاه خویش را قاضی کن) . (محمد رضا قاضی) یا کلاه سر کسی گذاشتن. او را گول زدن فریفتن (با ربودن پول و مال وی) . یا کلاه شرعی سر چیزی گذاشتن. امری حرام را با حیله تحت موضوعی در آوردن که شرعا جایز باشد. یا کلاه کسی پس معرکه بودن. عقب بودن از دیگران پیشرفت نداشتن. یا کلاه کسی را بر داشتن. او را فریفتن پول یا مال کسی را خوردن. یا کلاه کلاه کردن. کلاه کسی را بر داشتن و بدیگری دادن و از او بدیگری از یکی قرض کردن و بطلب دیگر دادن. یا کلاه مان توی هم میرود. میانه ما بهم میخورد. یا کلاه یکی را بسر (بر سر) دیگری گذاشتن. حق او را بحساب خود بدیگری دادن. یا کلاه یله نهادن. (بر سر یله نهاده کلاه و نشسته تند این حوصله کراست کزان سو نگه کند ک) (خسروانی)، تاج شاهی: (سودای عشق در سر مجنون بی کلاه با تکمه کلاه فریدون برابر است) . (صائب)، چیزی بهیات کلاه که بر میوه ها باشد بطرفی که بشاخه درخت پیوسته است: (در بزرگی باید افکندن ز سر تاج غرور میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را) . (واعظ قزوینی) چیزی که از پوست و پارچه زربفت و غیره دوزند و بر سر گذارند، سربند و هر چیزی که از پارچه و پوست و نمد و غیره سازند

فرهنگ عمید

لبه دار

آنچه دارای لبه باشد،


کلاه دار

کسی که کلاه بر سر دارد،
[مجاز] پادشاه،


کلاه

پوششی برای سر از جنس پارچه، پوست، یا نمد، پوشش سر،
* کلاه سه‌ترک: نوعی کلاه درویشی،
* کلاه چهارترک: نوعی کلاه درویشی،

فارسی به عربی

معادل ابجد

کلاه مردانه لبه دار

598

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری